در دل شب است که درد غربت بار دیگر سینه تو را می شکافد،
در تنهای شب است که نیستی بر آستان هستی قدم می نهد،
بر نرمای حریر تنهایی است که بال باران بر گل گشوده می شود و زخم حسرت بر تن حک می گردد.
تنهایی ترجمان شیدایی می شود وانقراض نور را در التماس تابشش طلب می نماید.
شب ،عجیب دلت را می برد،براستی چه سرّی در این سفر شبانه نهفته است...؟یقینا ًنقطه صفر ِانتظار است.